پایگاه شعر

ساخت وبلاگ

اوّلین روز است که بی گهواره می گردی علی

یک شبه مادر برای خود شدی مردی علی

 

آخرین باری که بستم بند این قنداق را

بر دلم افتاد دیگر بر نمی گردی علی

 

خنده ات شرمنده می سازد پدر را گریه کن

بس کن این لبخند، اشکم را در آوردی علی

 

زانویت را جمع کردی بسکه پیچیدی ز تیر

دست ها را مست کردی بسکه پر دردی علی

 

باز کن از ساقه ی این تیر انگشتان خود

نیست همبازی تو بی چاره ام کردی علی

 

بی تعادل هستی و ماتم چگونه با سرت

حجم تیر حرمله را تاب آوردی علی

 

می زنی لبخند و پیدا می شود سرهای تیر

عاقبت دندان شیری هم در آوردی علی

 

حسن لطفی

پایگاه شعر...
ما را در سایت پایگاه شعر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مدیر mahmoud43 بازدید : 288 تاريخ : سه شنبه 21 مهر 1394 ساعت: 3:34

یابن خیر النساء خداحافظ

در پناه خدا، خداحافظ

 

تو هنوزم مرا نبوسیدی

پدر تشنه ها خداحافظ

 

دست کم می شود مرا ببری

مرد بی انتها خداحافظ

 

خواهشی قبل بُردنم دارم

التماس دعا خداحافظ

 

بی قراری، قرار می خواهی

من نمردم، که یار می خواهی

 

پر پرواز و بال پروازی

انتهای زمان آغازی

 

چه کنم یار کوچکت باشم

چه کنم تا دلت شود راضی

 

اکبرت رفت با عمو چه شود

یک نگاهی به من بیندازی

 

هر چه باشم منم علی هستم

از چه با بی کسیت می سازی؟

 

یاد دارم مرا بغل کردی

گفتی ای یار آخرم نازی

 

سخنانت عجیب غوغا کرد

بند قنداقه ی مرا وا کرد

 

روی دستان باب من رفتم

با سرم باشتاب، من رفتم

 

خیمه پرسید بر نمی گردی؟

مگر اینکه به خواب، من رفتم

 

مشک سقاییِ عمویم کو ؟

تا کنم پُر ز آب، من رفتم

 

چه کنم واقعاً پدر تنهاست

عذر خواهم رباب، من رفتم

 

پشت سرهای ما چه می ریزی

اشک غم جای آب، من رفتم

 

گر چه بی شیر، زاده ی شیرم

می روم انتقام می گیرم

 

پایگاه شعر...ادامه مطلب
ما را در سایت پایگاه شعر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مدیر mahmoud43 بازدید : 223 تاريخ : سه شنبه 21 مهر 1394 ساعت: 3:33

بست بر روی سر عمامه پیغمبر را

رفت تا بلکه پشیمان بکند لشکر را

 

من به مهمانی تان سوی شما آمده‌ام

یادتان نیست نوشتید بیا؟ آمده‌ام

 

ننوشتید بیا کوه فراهم کردیم؟

پشت تو لشکر انبوه فراهم کردیم

 

ننوشتید زمین ها همه حاصلخیزند؟

باغ هامان همه دور از نفس پاییزند

 

ننوشتید که ما در دلمان غم داریم؟

در فراوانی این فصل تو را کم داریم

 

ننوشتید که هستیم تو را چشم به راه؟

نامه نامه لک لبیک ابا عبدالله

 

حرف هاتان همه از ریشه و بُن و باطل بود

چشمه هاتان همگی از ده بالا گِل بود

 

باز در آینه، کوفی صفتان رخ دادند

آیه‌ها را همه با هلهله پاسخ دادند

 

نیست از چهره آیینه کسی شرمنده

که شکم ها همه از مال حرام آکنده

 

بی‌گمان در صدف خالی‌شان درّی نیست

بین این لشکر وامانده دگر حرّی نیست

 

بی وفایی به رگ و ریشه آن مردم بود

قیمت یوسف زهرا دو سه مَن گندم بود

 

آی مردم پسر فاطمه یاری می‌خواست

فقط از آن همه یک پاسخ آری می‌خواست

 

چه بگویم به شما هست زبانم قاصر

دشت لبریز شد از جمله هل من ناصر

 

در سکوتی که همه مُلک عدم را برداشت

ناگهان کودک شش ماهه علم را برداشت

 

پایگاه شعر...ادامه مطلب
ما را در سایت پایگاه شعر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مدیر mahmoud43 بازدید : 272 تاريخ : سه شنبه 21 مهر 1394 ساعت: 3:30

میان خطبه، میان بگو مگو انداخت

همان که ولوله در لشگر عدو انداخت

 

همان که خیره به دست حسین شد... آری

چرا نگاه به باریکی گلو انداخت؟

 

نشست و ..تیر میان کمان گرفت و کشید

نشست تیر و سرش را ز روبه رو انداخت

 

امیدبود که رحمی کند ولی افسوس

میان این همه امید و آرزو انداخت

 

تو را حسین چه ناباورانه می نگرد

که بود غنچه او را ز رنگ و رو انداخت

 

تو تشنه بودی و بابا فقط به خاطر تو

به قوم سنگدل رو سیاه ، رو انداخت

 

تو تشنه بودی و این خشکی لبت همه را

به یاد علقمه و قصه ی عمو انداخت

 

حسین خون گلو را به آسمان پاشید

سپس عبای خودش را به روی او انداخت

 

و پشت خیمه  همین دفن کردنش بس بود

 به نیش نیزه  کسی را به جستجو انداخت

 

خدا به گریه کنان تو آبرو بخشید

و دشمن تو خودش را از آبرو انداخت

 

هادی ملک پور

 

پایگاه شعر...
ما را در سایت پایگاه شعر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مدیر mahmoud43 بازدید : 262 تاريخ : سه شنبه 21 مهر 1394 ساعت: 3:27

وقتش شده بر دست بگیرد جگرش را

مردی كه شكسته‌ست مصیبت كمرش را

 

پروانه به هم ریخته گهوارۀ خود را

تا باز كند از پر قنداق، پرش را

 

تلخ است پدر گریه كند، طفل بخندد

سخت است كه پنهان بكند چشم ترش را

 

دور و برش آن‌قدر كسی نیست كه باید

این طفل در آغوش بگیرد پدرش را

 

مادر نگران است، خدایا ! نكند تیر

نیت كند، از شیر بگیرد پسرش را

 

هم چشم به راه است كه سیراب بیارند

هم دلهره دارد كه مبادا خبرش را...

 

ای وای از آن تیر و كمانی كه گرفته‌ست

این بار سپیدی گلویی نظرش را

 

وقتش شده بر دست بگیرد جگرش را

مردی كه شكسته‌ست مصیبت كمرش را

 

علی عباسی

 

پایگاه شعر...
ما را در سایت پایگاه شعر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مدیر mahmoud43 بازدید : 325 تاريخ : سه شنبه 21 مهر 1394 ساعت: 3:28

دل آقا اسير زلفت بود

خنده ات باده ي حياتش بود

نخ قنداقه ي مطهرتان

لنگر کشتي نجاتش بود

**

 يل شش ماهه اي عجيب که نيست

نوه ي حيدري جگر داري

بي جهت حرمله سه شعبه نساخت

با عمو مي پري جگر داري

**

 گریه هایت برای آب نبود

پدرت را غریب می دیدی

تا که پلک تو را عطش می بست

خواب شیب الخضیب می دیدی

**

حنجرت را بهانه می دیدند

بغض شان جنگ با علی دارد

کوفه با دیدنت هراسان گفت :

چقدر کربلا علی دارد

**خورجینی که در خیال خودش

سود خلخالها کلان تر بود

از هیاهوی نیزه ها فهمید

از پدر هم سرت گران تر بود

**

 رفتی از نیزه سر در آوردی

بین سرها ، سری در آوردی

ناقه ی عمه را حجاب شدی

وقتی از سایه معجر آوردی

 

وحید قاسمی

 

پایگاه شعر...
ما را در سایت پایگاه شعر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مدیر mahmoud43 بازدید : 265 تاريخ : سه شنبه 21 مهر 1394 ساعت: 3:24

 

کاش میشد که نسیمی خبرت را می برد

خبر سوختن بال و پرت را می برد

 

کاش میشد که زبان دور لبت چرخاندن

اثری داشت که سوز جگرت را می برد

 

کاش جای عطشی که رمقت را برده

خواب می آمد و چشمان ترت را می برد

 

تو روی دست پدر عازم میدان بودی ؟

یا که تقدیر گلویت پدرت را می برد

 

لب زدن ها پدرت را نگرانت کرده

عطش تو نفس مختصرت را می برد

 

فاصله کم شده و حرمله با قدرت زد

دست بابات نبود تیر سرت را می برد

 

پایگاه شعر...ادامه مطلب
ما را در سایت پایگاه شعر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مدیر mahmoud43 بازدید : 252 تاريخ : سه شنبه 21 مهر 1394 ساعت: 3:22

خدا کند برسد خیمه تاب داشته باشد

برای مادر اصغر جواب داشته باشد

 

گمان نمی کنم از این به بعد مادر تنها

بدون کودک و گهواره خواب داشته باشد

 

عمود خیمه ی او را به حالتی بگذارید

که روز دورو برش آفتاب داشته باشد

 

به خیمه ای ببریدش رباب را که در آنجا

نه شیر خواره ببیند نه آب داشته باشد

 

گذشت واقعه آنجا رسیده ایم که باید

غزل زمان بیانش حجاب داشته باشد

 

یزید بود ولیکن رباب فکر نمی کرد

که ظرف داخل دستش شراب داشته باشد...

 

علی زمانیان

پایگاه شعر...
ما را در سایت پایگاه شعر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مدیر mahmoud43 بازدید : 235 تاريخ : سه شنبه 21 مهر 1394 ساعت: 3:20

 

دست را بر طناب می گیرد

بچه را از رباب می گیرد

 

بچه را از رباب می گیرد

خیمه را اضطراب می گیرد

 

دست و پا می زند علی اصغر

تیر دارد شتاب می گیرد

 

مگر این حنجر بهم خورده

چند قطره آب می گیرد

 

از سوال نکرده اش حنجر

به سه صورت جواب می گیرد

 

آه از غنچه گلی این بار

تیر دارد گلاب می گیرد

 

تا که اصغر سوار عرش شود

خود مولا رکاب می گیرد

پایگاه شعر...
ما را در سایت پایگاه شعر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مدیر mahmoud43 بازدید : 247 تاريخ : سه شنبه 21 مهر 1394 ساعت: 3:18

گر بال و پر زند پرش از دست می رود

گر تیر را کِشد...سرش از دست می رود

 

مانده به معرکه ، برود خیمه ؟ مانده است

بین دو راهی اصغرش از دست می رود

 

مأیوس ایستاده و قنداقه روی دست

دارد امید آخرش از دست می رود

 

قنداقه را اگر ببرد جانب حرم

دارد یقین که مادرش از دست می رود

 

اصغر بُدند جمله شهیدان رفته اش

حالا علی اکبرش از دست می رود

پایگاه شعر...
ما را در سایت پایگاه شعر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مدیر mahmoud43 بازدید : 227 تاريخ : سه شنبه 21 مهر 1394 ساعت: 3:16