آخرین باری که بستم بند این قنداق را

ساخت وبلاگ

اوّلین روز است که بی گهواره می گردی علی

یک شبه مادر برای خود شدی مردی علی

 

آخرین باری که بستم بند این قنداق را

بر دلم افتاد دیگر بر نمی گردی علی

 

خنده ات شرمنده می سازد پدر را گریه کن

بس کن این لبخند، اشکم را در آوردی علی

 

زانویت را جمع کردی بسکه پیچیدی ز تیر

دست ها را مست کردی بسکه پر دردی علی

 

باز کن از ساقه ی این تیر انگشتان خود

نیست همبازی تو بی چاره ام کردی علی

 

بی تعادل هستی و ماتم چگونه با سرت

حجم تیر حرمله را تاب آوردی علی

 

می زنی لبخند و پیدا می شود سرهای تیر

عاقبت دندان شیری هم در آوردی علی

 

حسن لطفی

پایگاه شعر...
ما را در سایت پایگاه شعر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مدیر mahmoud43 بازدید : 292 تاريخ : سه شنبه 21 مهر 1394 ساعت: 3:34